









امروز 3 روز است كه آسمان دلگير است
خشم ميكند و طوفان به پا ميكند
تيره تر و روشن تر و گاهي مثل كودكي ميشود قبل از بغض و گريه
و وقتي ميگريد ميشود همانند عاشقي كه بر تمام هستيش ميگريد
و او نيز بر هست و نيست دنيا ميگريد
صداي تنهاييم در اتاق پيچيده است و مثل هميشه گوش خراش است
من و سكوتم به هم زل زده ايم ، سكوتم بغض كرده و من همچنان به او مينگرم
در گوشه اتاق كز كرده زانوهايش را در آغوش كشيده و سرش را همچون كودكي آواره
بر روي دستان قفل شده اش روي زانوهايش گذاشته
دلم به حال سكوتم ميسوزد ، هواي اتاق ، حال سكوتم ، احوال من ، خيلي دلگير است
سكوتم آرامش ميخواهد و با نگاهش مي گويد مرا به حال خود بگذار
بگذار و بگذر
سكوتم رنگش پريده ، حال خوشي ندارد
مي گويم با من سخن بگو ، نگاهم ميكند گويي مرا نميشناسد
نگاهش چه غريبانه از حال ميرود ، شتابان ميروم به سويش
در آغوش ميگيرمش ، چقدر سنگين شده !!!
خيلي بزرگ شده !
بلند كردنش ديگر در حد توانم نيست !
كمي آب ديده به روي صورت رنگ پريده اش ميپاشم شايد حالش جا بيايد.
اما صورتش ميسوزد . . .
از پاشيدن آب ديده به صورتش پشيمان ميشوم .
تكانش ميدهم ، كمي به خود مي آيد . . .
دوباره به صورتم زل ميزند
چقدر دلم گرفت ، بغض كردم و چشمانم پر از اشك شد
حرارت داغ سوزش قلبم از چشم هايم فوران ميكند
قبل از فرو ريختن اشك هايم ، چانه كوچك سكوتم به لرزه افتاد
دو دستش را بالا آورد و با انگشتان ظريف و كشيده اش چشمانم را از اشك پاك كرد
لبانم را به بالا كشيد و خنده اي مصنوعي ساخت
دوباره در آغوش ميكشمش ، سنگين تر از قبل شده است
اما اينبار با تمام توانم در آغوش ميكشمش
و او در من حل شد . . .
و من و سكوتم در هم يكي شديم . . .

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2